احمد خمینی برای من تعریف کرد که:
– شبی که ما به شناسایی رفته بودیم حوالی یک ساعت به اذان صبح مانده بود که به مقرمان برگشتیم. ما خیلی راه رفته و حسابی خسته شده بودیم. سید حسین به من گفت:
– احمد! من نیم ساعت می خوابم و تو مرا بیدار کن!
من آن شب نگهبان بودم. نیم ساعت که گذشت رفتم تا حسین را از خواب بیدار کنم دیدم در خواب عمیقی فرو رفته است. چنان ناز خوابیده بود که دلم نیامد بیدارش کنم. با خودم فکر کردم که همین خستگی دیشب اجرش کمتر از نماز شب نیست. برای آنکه بیدار نشود و من هم تکلیفم را که بیدار کردنش بود، ادا کرده باشم، آهسته صدایش زدم. اما تا او را صدا زدم از خواب پرید. به او گفتم:
– آقای حسین! شما خیلی خسته هستید و تا نماز صبح هم نیم ساعت مانده است. بگیرید بخوابید و استراحت کنید.
حسین نیم نگاهی به من کرد و گفت:
– احمد تو فکر خودت باش.
این را گفت و بلند شد تا برای اقامه نماز شب خود را آماده کند.
حسین اذان صبح را خودش می گفت و بعد از آن پشت سرش نماز صبح مان را به جماعت می خواندیم. بعد از آن کارهای روزمان را شروع می کردیم. خوب به یاد دارم که در نمازهای صبح بعد از قرائت سوره حمد، سوره والعادیات را می خواند.
منبع: کتب گزارش به خاک هویزه؛ خاطرات سردار یونس شریفی؛ انتشارات سوره مهر