خاطره

حسین در اتاق 9متری خود در طبقه فوقانی نهضت سواد آموزی مطالعه می کرد و غالب شب ها روی کتاب خوابش می برد. نیمه شبی بود که یکی از دوستان به اتاق مراجعه می کند و می بیند که حسین روی کتاب خواب رفته است ایشان به آرامی چراغ را خاموش می کند بلا فاصله حسین از خواب بر خاسته و می گوید چراغ را روشن کن. آن برادرمی گوید چرا نمی خوابید نزدیک صبح است.
حسین می گوید فردا امتحان دارم به او گفتم چه امتحانی؟ چه درسی؟ گویا خواب هستی. حسین چشمهایش را باز کرد و گفت: امتحان دارم آری. هر روز خداوند از ما امتحان میگیرد. چراغ را روشن کرد وباز به مطالعه خود ادامه داد

بازار اعتصابها داغ شده بود. شریان حیاتی رژیم را با چنگ و دندان نگه داشته بودند. امام شیردلان، باز از پاریس بود که دستور داد شرکت نفت هم باید اعتصاب کنند. رژیم مقاومت کرد. حسین و دوستانش در گروه موحدین مستشار آمریکایی رییس مناطق نفت خیز را انقلابی مجازات کردند.
جاده باز شد… چریکها پیروز شدند. شرکت نفت هم، اعتصاب…
حسین شیردل بیقرار بود. رژیم مردنی شاه حالا دیگر رفتنی شده بود…

سال57 حکومت نظامی اعلام کرده بودند. امام که فرماندهی شیردلان را به عهده گرفته بود از پاریس دستور داد: نمایندگان مجلس شورا غیر قانونی اند و مجلس باید تعطیل شود!!
تنها روحانی مجلس شورا نماینده آبادان بود. گستاختر از همه دستور امام را با توهین و بی احترامی مسخره کرد. بازتاب رسانه ای بدی پیدا کرد.
نمی شد ساکت ماند.
حسین با دو شیردل دیگرخودشان را به تهران رساندند و ماشین شیردل چهارمی را قرض کردند و رفتند او را ادب کنند.قرار شد فقط تیری به پاش زده شود.
اول صبح دنبالش راه افتادند. نزدیک ماشینش که رسیدند قرار شد حسین شلیک کند اما… در ماشین قراضه شیردلان باز می شد مگه؟!
با مصبیتی در ماشین باز شد و حسین دقیق و تمیز، صاف زد به پاش. زخمی شد مجلس شورا اما تعطیل شد. نمایندگان بیچاره امنیت جانی نداشتند. دولت آخه عرضه نداشت خودش رو جمع کنه…

حسین بیقرار بود و یک جا بند نمی شد .
سال57 مأموران بیرحم شاه به مسجد جامع کرمان حمله کردند و تظاهرات کنندگان را به خاک و خون کشیدند.
حسین با سه تا از رفقا راه افتادند رفتند شهربانی کرمان. به بهانه گرفتن ویزا برای سفر خارج، کلی مواد منفجره بردند داخل شهربانی.
ویزاها!!! را که جاسازی کردند آمدند بیرون.دو دقیقه بعد شهربانی رفت هوا.
دل مردم کرمان حسابی خنک شد و از ته دل فریاد زدند:
الله اکبر!
کسی باور نمی کرد ستونهای کفر داشت فرو می ریخت.

سال57 قرار بود سخنرانی جانانه ای یکی از روحانیون انقلابی داشته باشد. مزدوران شاه دور تا دور حسینیه اعظم را با تانک و نفربر قُرُق کردند.
بقیه روحانیون شهر در حسینیه دیگری تحصن کردند. به آنجا هم حمله کردند. مقصد بعدی نامعلوم بود.
حسین پیشنهاد داد در تمام شهر و ساعتی معین از پشت بام همه مساجد پانزده دقیقه یک نفس و بی وقفه تکبیر بگویند.
الله اکبرهای آن شب و شبهای بعد پایه های کفر را جوری لرزاند که فروپاشی آن از همان سال در ایران آغاز شد. به لطف و یاری خدا، چیزی هم البته به نابودی کاملش در تمام دنیا نمانده است، کمتر از انگشتان دست شاید حتّی.