سال55 تعدادی از نیروهای سازمان مجاهدین خلق چپ کردند و چپ شدند یعنی کمونیست! ملت را با تفسیرهای عجیب و غریب بیچاره کرده بودند.
در اهواز حلقه مطالعاتی فعالی را حسین با دوستانش راه انداختند. حسین این روزها به قرآن و نهج البلاغه خیلی بیشتر از قبل مسلط شد چون جواب آنها را با تکیه به این دو می دادند.
از 19 دی 56 دیدند توحید بی جهاد مزه ندارد. روزنامه اطلاعات به امام توهین کرد. راهپیماییها جدی شد و ستونهای حکومت را آرم آرام متلاشی کرد.
از آن روز بود که حسین و دوستانش چنان نابکاران را مجازاتهای انقلابی می کردند که سروصداش توی همه دنیا می پیچید.
گروه موحدین؛ هادی کرمی، محمدعلی مالکی رفقای همراه حسین در موحدین بودند.
ساواک بد شکنجه می کرد. بی وجدانها را اسراییلیهای بی رحم و مروت آموزش داده بودند.
یکی از دانشجوها را ساواک گرفته بود. به حسین گفتم به نظرت می تواند مقاومت کند؟
پرسید: قرآن می خواند؟
گفتم: منظورت چیه؟
گفت:
اگر با قرآن انس داشته باشد می تواند مقاومت کند والّا…!
همچنان1357 سالی پر التهاب و پرماجرا بود. رژیم شاهنشاهی اما تقلا می کرد شاید دیرتر جان بکند. حکومت نظامی داشت مشکل ساز می شد. خیلی از شهرها پر شده بود از تانک و زره پوش.
حسین با چند تا از رفقاش ساعت9شب رفتند حساس ترین جای شهر. منزل فرماندار نظامی، صداوسیما، استانداری و خیلی ساختمانهای مهمی آنجا بود.
با مأمورها دسته به یقه شدند. آخه مأمورها اسلحه هایشان را نمی دادند به حسین و رفقا!!! دعوا بالا گرفت. بقیه سربازها خبردار شدند… تیراندازی پشت تیراندازی…
همه در رفتند جز حسین. کلتش را انداخت لای درختها و الفرار… یک کیلومتری دوید بی فایده بود، محاصره و بعدش هم متأسفانه شاید آخرین دستگیری.
دفعه دومی بود که از اول حکومت نظامی دستگیر شده بود.
دفعه قبل سر یک ماجرای معمولی و کوجولو، زود هم آزادش کرده بودند. دو روز قبل. این دفعه اما درگیری مسلحانه آن هم نزدیک خانه فرماندار. انداختندش توی پادگان، مقر حکومت نظامی.
گفته بود حمیدم. سید حمید علم الهدی. اسم دوم و تشکیلاتی برادرش محمدحسن، حمید بود.
قانون حکومت نظامی این بود کسی سه بار دستگیر می شد اعدام…. حمید اما تا حالا خوب در رفته بود.
صادق کرمانشاهی را با لیستی از رفقای تشکیلاتیش دستگیر کرده بودند. چند روز قبل از حسین.
حسین که دستگیر شد و گفته بود حمیدم. برای صادق داستان شد. بیچاره را شکنجه کرده بودند اساسی.
«راستش را بگو با حمید علم الهدی چه رابطه ای داری و چی کار می کنین؟»
شکنجه فایده نداشت. با هم روبه رویمان کردند. گفتم این کیه دیگه؟! من که نمی شناسمش!!
حالا نوبت حسین بود. طفلک از بس شکنجه اش کرده بودند از حال رفت. انداختندش گوشه پادگان.
غریبه غریبه هم بود آدم دلش می سوخت. رفتم سراغش. یعنی می خواهم آب براش ببرم. بیحال گفت یادت باشه من حمیدم! تازه دوزاریم افتاد البته دیدم یکی از مأمورها هم عینهو میرغضب بالا سرم وایساده.
به به تو که گفتی نمی شناسیش؟!!!
قیافه ام کاملا حق به جانب شد…. گفتم اگه یکی داره از تشنگی می میره باید اسمش رو بلد باشی تا بهش آب بدی؟!! توی دلم البته گفتم مگه فکر کردی منم ساواکیم؟!! به زبان نیاوردم اما…
به مادر سلامم برسانید و بگویید حالم بود.
معلوم بود دایی دارد خالی بندی می کند. در پادگان اهواز و از پشت میله هایی که چندمتر میان ما فاصله انداخته بود. نمی شد در گوشی حرف زد. دایی اما صدایش را کمی بالا و پایین کرد و گفت: البته پیش خودتان بماند حکم اعدامم آمده برای چهار روز بعد…
با پایان حکومت نظامی شاه ورق برگشت و حسرت اعدام حسین به دلشان ماند.
ایی حمیدو بقیه رفته بودند دیدن دایی حسین. باور نمی کردم می گفتند دایی سرحال و خندان بود.
تازه، گفته بود دفعه بعدی برام چادر مشکی بیارید! مثل اینکه برنامه داشت با چادر فرار کند.
خدا را شکر احتیاج نشد. چند روز بعد از بس همه مردم به رژیم فشار آوردند، شاه مجبور شد نه فقط حسین که همه زندانیهای سیاسی را آزاد کند.
خدا واقعا رحم کرد.. دایی اما ماندنی نبود. فقط دو سال مانده بود.
دکتر شریعتی آدم دلسوزی بود اما گاهی خارج از تخصصش هم حرفهایی می زد. اما از بس قشنگ بود حرفهاش راحت و سریع پخش می شد. حسین خیلی شیفته دکتر بود.
یک بار دکتر در مقاله ای که در روزنامه ها چاپ شد زیرآب دعای ندبه را زد که سند درست و حسابی ندارد. حسین با این که شیفته دکتر بود مقاله را به علامه محمدتقی شوشتری داد و ایشان هم مستند و مستدل و مفصل جوابش را داد. حسین جواب را برای دکتر فرستاد و بعدش هم توی شرایطی که حکومت اجازه انتشار اینجور مطالب را نمی داد، تعداد زیادی تکثیر و توزیع کرد.
دکتر با غرض حرف نزده بود. نامه علامه را که دید تشکر کرد و در یکی از سخنرانیها تمجید از ایشان.
با اسم مستعار یعقوبی بالای منبر رفتم و سخنرانی جانانه ای علیه شاه و رژیمش در حسینیه آبادان کردم. مأمورها همه را به باد کتک گرفتند و من هم دستگیر شدم.
با قطار مرا جابه جا کردند. در ایستگاه اهواز از دستشان فرار کردم و به خانه آقای یحیوی رفتم. حسین همسرم را آورده بود آنجا. چند لحظه بعد ساواک زنگ زد گفت: هادی غفاری اونجاست؟
تا قبل از رسیدن آنها حسین مرا در یک تابوت جاسازی کرد و تابوت را در وانت یخ. رفتیم شوشتر و از آنجا با ماشین به گتوند و کلی به ریش تراشیده ساواکیها خندیدیم!
می خواستم بعد از این همه تعقیب و گریز برگردم تهران. حسین نگذاشت. گفت من فرمانده ام و اجازه نمی دهم! باید یک سخنرانی توپ توی مسجد جزایری اهواز بکنی تا بعدش ما به پادگان حمله کنیم.
من که سرم درد می کرد برای دردسر قبول کردم. سخنرانی با چاشنی پرملاط اسم امام خمینی رحمه الله علیه انجام شد. آماده بودیم. مأمورها حمله کردند. من هم با چادر مشکی از مسجد فرار کردم و نشد بروم خانه حسین. ساعت سه نصفه شب حسین را با لباس غرق خون در خانه آقای یحیوی دیدمش!
این شد سیزده به در سال57 ما!!! در مستند انقلاب57 من و تو این را یک جور دیگر نشان دادند!!!
حسین ول کن ماجرا نبود.
بعد از این همه ماجرا ده روزی هم رفتیم کوههای اطراف بهبهان کلاس عقیدتی برای معلمهای خوزستان. شصتِ ساواکیها خبردار نشد و ما با خیال راحت دوره را برگزار کردیم.
خیلی خاطره از حسین دارم اما همه اش گفتنی نیست که!
از این بدتر نمی شد.
در حکومت نظامی و کنار خانه فرماندار نظامی، همراه بمب و اسلحه دستگیر شده بود.
اعتماد به نفس باحالی داشت. تو این شرایط تا آخرین لحظه ای که آزاد شد فقط می گفت: منو اشتباهی گرفتین!!! بد ساواکیها را به مسخره گرفته بود اما چنان جدی که کم مانده بود باور کنند.
از آن عجیب تر اینکه هرچقدر هم شکنجه اش می کردند فایده نداشت. لام تا کام حرف نمی زد و کسی را لو نمی داد. جای سیگارها و بقیه شکنجه ها روی تن حسین مانده بود. دل آدم از دیدن این یادگاریهای ساواک کباب می شد. طفلک خودش چی کشیده بود.
از حسین انکار و از آن بیرحمها شکنجه و…
فایده نداشت چون مرتب از امیرالمؤمنین علیه السلام کمک می خواست.؛ مگه شوخی بود؟! بالاخره اما حکم اعدامش آمد.
قرص و محکم بود، شاداب و با روحیه عالی و در عین حال دنبال راه فرار بود حتی اگر شده با چادر. یکی دو روز مانده به اجرای حکم، او و بسیاری دیگر از زندانیان سیاسی آزاد شدند. بهمن 57 شده بود آخر. فجر نور…
حسین بعد از انقلاب هم در اتاقک نهضت سوادآموزی اهواز گاهی سحرها و نیمه شبها هم نهج البلاغه را جام جام می نوشید و می گریست… أینَ عمّار؟أین ذوالشّهادتین … همراه با گریه های امام در نهج البلاغه او هم سیلاب اشک راه می انداخت و گاه ناخواسته بقیه از هق هق هایش بیدار می شدند .
جای شکنجه ها هنوز روی تنش بود و رد سیگار و…
انقلاب پیروز شد و مردم همه مأمورهای ساواک را دستگیر کردند. قرار شد شکنجه شده ها شکایت کنند. افسر شکنجه کننده¬ی خودش را ابتدا کمی اندرز و نصیحت کرد و بعد بیانیه ای نوشت و به دادگاه داد:
اینجانب سید حسین علم الهدی از سروان…. شاکی بوده ام؛ زیرا که ایشان در زمان دستگیری اینجانب در زمان حکومت طاغوت مرا مورد شکنجه و آزار قرار داده اند. اما در این مرحله حساس در پیروزی انقلاب اسلامی، مسئولیتها و رسالتهای همه ما سنگین تر از پیش و کوله بار رسالتمان پربارتر است…
…لذا اینجانب سید حسین علم الهدی دانشجوی دانشگاه فردوسی برادرم سروان… را عفو کرده و در انتظار آزادی ایشان می باشم و از دادستان انقلاب اسلامی تقاضا دارم که در مورد شکایت اینجانب جرمی برای سروان… قائل نشده تا پس از آزادی، عنصری مجاهد و مؤمن و درخدمت انقلاب باشد.
یکی از مهمترین ویژگیهای حسین بصیرت و آینده نگریش بود. کمتر کسی مثلش توی این قضیه شاید بشود پیدا کرد.
پیش نویس قانون اساسی که در روزنامه ها منتشر شد اولش کلی با آقای کیاوش که استاد قرآن و اولین نماینده اهواز بود بحث کرد. بعدش آمد خانه. یک احوالپرسی سریع و کوتاه. «من چند روز مطالعه دارم و می روم توی اتاقم. لطفا هیچکس مزاحم نشه!»
بعد از چند روز هم که از اتاق آمد بیرون کلی نوشته را گذاشت توی کیف و خداحافظ. باید برم تهران کار مهمی دارم!!!
بعد چند روز برگشت و گفت آیت الله موسوی جزایری باید موضوع مهمی را در مجلس خبرگان قانون اساسی مطرح کند. نیاز به پشتوانه مردمی دارد.
راهپیمایی راه انداخت اما این دفعه شعار می داد:
اصل ولایت فقیه در قانون اساسی منظور باید گردد.
خواسته اش را چند روزی طول کشید دیدیم به کرسی نشانده است.
اصل ولایت فقیه با اکثریت قاطع آراء تصویب شد.
کتاب ولایت فقیه امام خمینی رحمه الله علیه را خورده بود و با گوشت و خونش عجین شده بود. پیش نویس قانون اساسی که منتشر شد من تهران بودم. چند بار آمد سراغم. چه حرص و جوشی می خورد. می گفت: «چرا حرفی از ولایت فقیه در قانون اساسی نیست. اگر ولایت فقیه نباشه که همه زحمات تا الآن و خون شهدا هدر می رود…»
تازه اصرار داشت باید قوای سه گانه در عرض هم و هرسه در طول ولایت فقیه تعریف شوند. حسین این حرفها را در شرایطی می زد که بقیه برای احترام به امام خمینی رحمه الله علیه می گفتند: رییس جمهور خمینی!!
نماینده اهواز در خبرگان بودم اما اینقدر شرایط مجلس خبرگان قانون اساسی و تنوع افکار و مواضع شدید بود که خیلی حرفش را جدی نگرفتم. حسین اصرار پشت اصرار.کم آوردم رفتم قم خدمت امام گفتم برخی دوستان اصرار دارند اصل ولایت فقیه در قانون اساسی بیاید. امام فرمودند: متن نهایی که نیست. شما هم صاحب اختیارید.
رفتم مجلس. وقت گرفتم و سخنرانی…
سخنرانی همان و دشمن شدن عده ای همان. مهم نبود البته…
سه کمیسیون داشتیم و ولایت فقیه به هیچکدام ربطی پیدا نمی کرد. کمیسیون چهارم را با دکتر بهشتی، آقای یزدی و… تشکیل دادیم. بنی صدر هم خودش را انداخت وسط و عضو کمیسیون شد.خدا را شکر چند نفر که بعدها با مردم و انقلاب دشمن شدند قبلش با من مشکل پیدا کردند. اقتدار خورشید پرنور ولایت فقیه را در دنیای امروز به طور ویژه مدیون بصیرت و آینده نگری حسین هستیم.
حسین دکتر شریعتی را خیلی دوست داشت اما وقتی استاد مطهری سال58 شهید شد امام خمینی رحمه الله علیه در توصیفش گفت: «تمام کتابهایش بی استثنا مفید و آموزنده است.»
تعبیر عجیبی بود. حسین به طور جدی شروع کرد به مطالعه کتابهای شهید مطهری. تازه فهمید چقدر کتابهای دکتر اشکال داشته اند. بالاخره متخصص و غیر متخصص فرق داشت. دکتر به قول شهید مطهری اسلام سرای خوبی بود نه اسلام شناس!
قبل از انقلاب هفت گروه فعالیت مسلحانه داشتند. مجموعه آنها شد سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی. درباره اساسنامه مشترک بحثهای مفصلی درگرفته بود. حسین می خواست بقیه را محک بزند: گفت اگر زمانی نظر امام با نظر سازمان ما یکی نبود چه کنیم؟ برخی مثل بچه های موحدین گفتند: خب معلومه نظر امام را عمل می کنیم. اما برخی گفتند: در شورای سازمان باید طرح و بررسی کنیم.
حسین فهمید اما… بحثهای بعدی با بهزاد نبوی بی نتیجه بود. حسین پیشنهاد داد: برویم سراغ آقای مطهری. هرچی ایشون گفت.
حسین خوب فهیده بود…
چندماه بعد از پیروزی انقلاب در شهر همدان کودتایی داشت طراحی می شد. کودتایی که به (شهید) نوژه شهرت یافت.
بچه های خوزستان خبر آوردند چنین کودتایی دارد اتفاق می افتد و فرمانده لشکر ارتش خوزستان هم در آن شرکت دارد.
ساعت یک نصفه شب بود حسین دل را به دریا زد و زنگ زد به خانه آقای خامنه ای. قرار بود جماران را با هواپیماهای خودمان بمباران کنند. به لطف خدا اما خنثی شد.
حسین و دوستانش هم تا صبح در دفتر فرماندهی لشکر خوزستان مستقر شدند.
این یکی از الطاف ویژه خدا به انقلاب و مردم بود. ده سال دیگر سایه امام بر سر ما ماند. امامی که به ما نشان داد تا مرزهای عصمت پیش رفتن افسانه نیست…
جنگ شروع نشده بود. حسین هم که دیوانه امیرالمؤمنین علیه السلام.
می خواست راه امامش را دنبال کند. لباس و مواد خوراکی جور می کرد و می رفت مناطق مرزی. روستاییان دوستش داشتند. ایرانی و عراقی هم نداشت می گفت آنها هم مسلمانند و مستمند. به آنها هم کمک می کرد. صدام اما نگذاشت… نگذاشت…
روزهای آخر عمرش هم توی هویزه می رفت کباب می خرید و به مردم مستمند می داد و ناهار خودش فقط چند لقمه نان و سبزی! این غیر از ستاد ارزاق عمومی بود که راه انداخته بود و به همه مردم سهمیه ای از ارزاق عمومی و هدایای رسیده می دادند.
اتاقی 9متری طبقه بالای نهضت سوادآموزی شده بود اتاق مطالعه حسین. جایی که داشت برای آرزوی دوره مدرسه اش تلاش می کرد. یادت هست کدام آرزو را می گویم؟
یکبار سحر یکی از دوستاش رفته بود طبقه بالا می بیند حسین روی کتاب خوابش برده. پاورچین به سمت کلید می رود وچراغ را خاموش می کند. حسین از خواب می پرد و می گوید چراغ را روشن کن. فردا امتحان دارم. گفتم: مرد حسابی، چه امتحانی؟ بخواب هنوز گیج خوابی مثل اینکه؟
گفت: بیدارم. هر روز دارد خدا از ما امتحان می گیرد و ما حواسمان نیست…
بلند شد، چراغ را خودش روشن کرد و به مطالعه اش ادامه داد.
کاش چراغ را خاموش نکرده بودم.
گروه موحدین قبل از انقلاب فعالیت نظامی داشت حسین هم یکی از اعضای آن. بعد از انقلاب مدتی در کمیته های انقلاب فعالیت کرد اما دید نیرو به اندازه کافی هست و عرصه فرهنگ غریب و مظلوم…
تمرکزش را بعد از انقلاب گذاشت روی کار فرهنگی. شد معلم قرآن، نهج البلاغه و تاریخ اسلام در سپاه، جهاد سازندگی، تربیت معلم و خلاصه هرجا که می شد.
عشق به کار فرهنگی دیوانه اش کرده بود. کارش به جایی رسیده بود که ماه رمضان سال59 توی گرمای50 درجه اهواز روزی 8تا10 ساعت کلاس و سخنرانی و تدریس داشت.