ماجرای یک منزل پرماجرا و نام هایی که در تاریخ ماندگار شد؛ در گفت وگو با «زهره» و «خدیجه علم الهدی»
روزهایی که حسین دانش جوی دانشگاه مشهد بود، برای بسیاری از اقوام، دوستان، برادران و خواهران خود نامه می نوشت و در نامه های خود، آن ها را به فکر، مطالعه و اندیشیدن دعوت می کرد.
از نامه های او فقط دو نامه باقی مانده است؛ یکی همان نامة معروفش که در تاریخ ماندگار شده و آن را نه تنها برای خواهرش که برای تمام خواهران سرزمینش نوشته است؛ نام های که هنوز هم که هنوز است، دل انسان را می لرزاند و او را به دنیای سراسر شور و زیبای تفکر و اندیشیدن دعوت می کند و دیگری، نام های است که برای خواهر دیگرش در مورد علامه «اقبال لاهوری» نوشته است.
برای گفت وگو، با خانم «خدیجه علم الهدی» تماس گرفتیم و خواستیم در مورد نامة معروف شهید «علم الهدی» خدمت برسیم که فرمودند: حسین آن نامه را به خواهرم «زهره» نوشته اند.
در یک عصر پاییزی به همراه خواهر کوچک تر به منزل خواهر بزرگ تر شهید رفتیم، تا گفت وگویی در مورد نامة شهید علم الهدی و حال وهوای آن سال ها داشته باشیم؛ هرچند صحبت ما محدود به نامه نشد و به فضای خان های که شهید در آن بزرگ شده بودند و زمانی پایگاه مبارزات انقلابی بود هم کشیده شد.
نامة من کمی متفاوت بود
ایام عید بود و حسین را که از مهرماه به دانشگاه رفته بود، ندیده بودیم. چون نتوانسته بود برای عید نوروز به اهواز بیاید، برای همة خواهر و برادر ها نامه نوشته و فرستاده بود، ولی نامة من کمی با بقیه تفاوت داشت.
چه طور شد که نامة شما تا الآن مانده است؟
همسرم عادت دارند نامه ها را نگه دارند، ایشان باعث شدند این نامه تا الآن به یادگار بماند.
وقتی نامه به دستم رسید، طبیعی بود که خیلی خوشحال شدم. با این نوع زندگی و دیدگاه آشنا بودم، ولی باز هم جمله هایی که حسین برایم نوشته بود، در زندگی ام خیلی تأثیر داشت و آن ها را عیناً در زندگی ام پیاده می کردم. چون آن زمان خیاطی می کردم و به مُد ها توجه داشتم، این در ذهن حسین مانده بود؛ به همین دلیل به مجله های «زن روز» و «بوردا» اشاره کرده است. حسین می گفت، اگر مدل لباسمان همانند غربی ها شود، بعد از مدتی خودمان هم مانند آن ها می شویم. جملاتش انگار در قلب و روح من نفوذ کرده اند. آن موقع این مسائل را تا حدودی می دانستم، ولی بعد از خواندن نامه حسین، مجذوب نامه و نوشته های او شدم و خیلی در زندگی ام تأثیر گذاشت.
خان های قدیمی با ده اتاق
پدرم در حوزة نجف درس خوانده بودند و از روحانیون بزرگ خوزستان بودند. از لحاظ زهد و تقوا مرد خاصی بودند. مادرمان هم خانمی باتقوا، خوش زبان و مردمدار بودند. ما ده خواهر و برادر بودیم که ابتدا ما پنج خواهر به دنیا آمده بودیم و بعد برادرهایمان. حسین هم فرزند هفتم خانواده بود. حسین چهارده ساله بود که پدر فوت کردند و مادر هم شش ماه بعد از رحلت حضرت امام(ره) از دنیا رفتند. منزلمان در خیابان «نادری» اهواز بود؛ خان های قدیمی و سنتی با ده اتاق که دارای اندرونی و بیرونی بود. خانه پررفت وآمدی داشتیم.
منزل پدری، مرکز مبارزه با رژیم شاه
از سال 42 که ساواک امام را دست گیر کرد، منزل پدری ام تبدیل به یک مرکز مبارزه شد. پدر سخنران های مبارز را از شهر های مختلف دعوت می کرد و هر هفته افرادی چون: شهید «مطهری»، شهید «بهشتی» و شهید «مفتح» می آمدند و در همان منزل برای مردم شهر سخنرانی می کردند؛ البته به طور مخفیانه. وقتی هم که جنگ شروع شد، خواهر و برادرانی که ازدواج کرده بودند، آمدند همان خانة پدری و هریک در یکی از اتاق ها ساکن شدند و همه در کنار هم به فعالیت پرداختیم. مادرم همیشه خدا را شاکر بود که هیچ کدام از ما مخالف اسلام و انقلاب نبودیم و همه با هم هم فکر و هم جهت بودیم. البته حسین از همة ما بالاتر بود؛ چون فعالیتش بیش تر بود.
رابطة دکتر «چمران» و حسین
بعد از شهادت دکتر «چمران»، روزی همسرشان به منزل ما آمدند و این خاطره را تعریف کردند: یک روز که دکتر چمران به منزل آمدند، گفتند: خیلی خسته هستم و می خواهم بخوابم. هرکسی آمد، بگو، نمی توانم صحبت کنم.
بعد از مدتی که دکتر رفت، دیدم جوانکی در زد. گفتم: شما؟
گفت: حسین علم الهدی هستم.
تا گفت علم الهدی هستم، دیدم، دکتر از اتاق بیرون آمد و بعد کمی با هم حرف زدند و علم الهدی رفت. به دکتر گفتم: مگر نگفتید خسته ام، خوابم می آید و اصلا نمی توانم ملاقاتی داشته باشم؟ این که بچ های بیش نبود!
دکتر چمران گفت: این، شیرِ مردهاست، این شجاع ترینِ مردهاست. شما نمی دانید این کیست.
و خلاصه شروع کرد به تعریف و تمجید از حسین. همسر شهید چمران می گفت: از آن روز به بعد بود که حسین علم الهدی را شناختم و با خصوصیات او آشنا شدم.
خانة حاجیه خانم علم الهدی یک بنیاد شهید مستقل است
وقتی انقلاب شد، بنیاد شهید گفته بود: خانة حاجیه خانم علم الهدی مانند بنیاد شهید است.
چون خانوادة شهدا هر مشکلی که داشتند، به منزل ما مراجعه می کردند. یکی از برادرانم معاون استانداری بود و برادر دیگرم در جهاد بود و سعی می کردیم، کار مردم را راه بیاندازیم. پدر و مادرم ـ خدا رحمتشان کند! ـ در خانه شان همیشه باز بود و مردم می آمدند و مسأله می پرسیدند. اوایل جنگ هم میزبان مسئولان و نمایندگان مجلس بودیم و… خلاصه خانه مان قُلقله بود. حیاط بیرونی منزل را که دوازده اتاق بزرگ داشت، اختصاص داده بودیم به کامیون های اجناسی که از تهران جمع آوری می کردند و می فرستادند. در همان حیاط، اجناس را از ماشین پیاده و بسته بندی می کردیم و به جبهه، بیمارستان ها و خانواده های شهدا که سرپرست خود را از دست داده بودند، می رساندیم. ما پنج خواهر وظیفة انجام این کارها را داشتیم. بعضی از خانواده ها آن قدر وضع مالی شان بد بود، که روی خاک زندگی می کردند، فرش و گلیمی نداشتند و بچه هایشان هم پا برهنه بودند. هر روز ماشینی از استانداری به در منزل می آمد و دو نفر به همراه مادرم به منزل خانوادة شهدا می رفتند تا ببینند چه وسایلی نیاز دارند و آماری از وضعیت و تعداد نفرات ایشان تهیه می کردند. ما هم طبق همان آمار، بااحترام، وسایلی که جزو مایحتاج زندگی شان بود، برایشان می بردیم.
پرستارهایی با آستین و دامن کوتاه
اوایل جنگ همسران شهید رجایی، شهید «دستغیب» و آقای «رفسنجانی» مهمان ما بودند. بعد از صرف صبحانه مادرم پیشنهاد دادند، برویم عیادت رزمندگانی که در بیمارستانی در نزدیکی منزلمان بستری بودند. بیمارستان در زیرزمین ساختمانی سه طبقه و محکم قرار داشت، تا امنیتی هم داشته باشد. وقتی وارد بیمارستان شدیم، دیدیم، پرستارها با کلاه وآستین و دامن کوتاه، بالای سر مجروحان هستند. هم تعجب کردیم و هم خیلی ناراحت شدیم. خانم رجایی و مادرم به پرستارها گفتند: پس چرا شما این جوری هستید؟! این رزمندگان جوان هستند و به خاطر حفظ اسلام و خاک وطن ما جنگیده اند و مجروح شده اند. آن وقت شما این طور جلویشان رفت وآمد می کنید؟!
پرستارها شروع کردند به پرخاش و گفتند: ما این جا کلی مشکل داریم و کسی اهمیت نمی دهد و…
مادرم که زنی خوش صحبت و باتدبیر بودند، کمی با ایشان صحبت کردند و خلاصه قرار شد، باعنوان زیارت عاشورا، هفت های یک بار با مسئول بسیج خواهران به بیمارستان رفت وآمد داشته باشند و حجاب ایشان را اصلاح کنند. پرستاران هم بعد از مدتی قبول کردند که از مقنعه استفاده کنند. مادرم هم زنگ زدند تهران و سفارش هزار عدد مقنعة تور دوخته شده و ظریف را به دوستانشان دادند، تا برای پرستاران بدوزند و بفرستند.
مجانی به تهران می رویم و دیدار امام هم نمی رویم
این ها که مقنعه زدند، مادرم گفتند: حالا که ایشان حجاب را پذیرفته اند، ببریمشان خدمت امام، تا امام را از نزدیک ملاقات کنند.
وقت گرفتیم و قرار شد، با دویست نفر از پرسنل بیمارستان برویم جماران. برنامة کاری پرستارها طوری بود که دو هفته کار می کردند و یک هفته به مرخصی می رفتند. وقتی سوار قطار شدیم چند نفر از آن ها گفته بودند، با این ها مجانی تا تهران می رویم پیش خانواده هایمان و دیگر جماران نمی رویم. حرکت که کردیم چند نفر از خواهران بسیج که برای انتظامات همراه مان بودند، آمدند و باناراحتی به مادرم گفتند: حاجیه خانم! چند نفر از این ها بی حجابند و آرایش کرده اند.
مادرم گفتند: شما نگران نباشید! این را به من بسپارید و کاری نداشته باشید، با من.
در سفر های این چنینی، مادرم عادت داشتند که به کوپه ها سر می زدند و چند دقیق های با هم سفران صحبت می کردند. به کوپة آن پرستار ها هم رفتند و با ایشان قدری حرف زدند. شب بود و مشغول استراحت بودیم که متوجه صدای گریه و شیون از همان کوپه شدیم. گفتیم، چه شده؟ یکی از کوپه بیرون آمد و گفت: کاری نداشته باشید، این ها منقلب شده اند و دارند توبه می کنند!
مادرم هم زنگ زدند به خانم «محمودی» که مادر شهید هم هستند و گفتند: به تعدادی از خواهرانی که به کمک رسانی در پشت جبهه ها مشغول هستند، بگویید با دسته هایی از گل بیایند استقبال این پرستارها. صحنة زیبایی بود. وقتی در ایستگاه راه آهن تهران، این اتفاق افتاد، اشک از دیدگان پرستارها جاری بود.
حتی به دیدن خانواده هایشان نرفتند
مادرم به همسر امام خیلی علاقه داشتند. وقتی رسیده بودند جماران، گفته بودند: پرستارها می خواهند امام را ببینند.
همسر امام هم گفته بودند دراتاق ما که دویست نفر جا نمی شوند.
مادرم گفته بودند: شما نگران نباشید، درستش می کنم.
مادرم تعریف می کردند که به حیاط رفتم، امام مشغول قدم زدن در حیاط و گوش دادن به رادیو بودند. به زیرزمین رفتم و تعدادی موکت که آن جا بود، روی کولم گذاشتم، به حیاط آوردم، پهن کردم و به پرستارها گفتم: حالا بنشینید.
خانم امام هم چادر سر کردند و آمدند پیش آن ها. همان چند نفری که بی حجاب بودند هم همراه گروه ماندند و آن قدر به آن ها خوش گذشت، که سفر سه روزه ما پنج روز طول کشید و پرستارها حتی نرفتند که خانواده هایشان را ببینند.
مادرم هم به همة همسران مسئولان زنگ زدند و گفتند: باید بیایید دیدن این پرستارها که نُه ماه از جنگ گذشته و این همه زحمت کشیده اند.
ناهار میزبان 24 نفر از همسران مسئولان نظام بودیم و بعد از آن مادرم به پرستارها گفتند: حالا هر کدامتان مشکل دارید، بیایید و بگویید، حالا وقتش است. به همسران مسئولان بگویید، تا به ایشان اطلاع دهند.
بعد از آن هم چند جا برای تفریح رفته بودند؛ مانند نمایشگاه و خلاصه خیلی خوش گذشته بود. یک عده شان طرفدار «بنی صدر» بودند که در بحث هایی که با هم داشتند، آن عده از حمایت بنی صدر برگشته بودند.
کمک به نیازمندان به جای چاپ رساله
مرحوم پدرم چهارده درجة اجتهاد، از همة علمای نجف داشتند، ولی هیچ وقت رسال های چاپ نکردند. مردم به ایشان علاقة زیادی داشتند، ولی پدر می گفت: به جای این که هزین های صرف رساله بکنم، به چند سید مستضعف یا نیازمندان کمک می کنم.
اهل ریاست نبودند، ولی در خط امام بودند و به ایشان علاقة زیادی داشت. به مادرم هم می گفتند: شما هیچ تکلیفی نسبت به کار های خانه ندارید، بچه ها هستند و انجام می دهند، کارها روی زمین نمی ماند. تکلیف اصلی شما ارشاد مردم است. چون مادرم با آن که سواد چندانی نداشتند، ولی زبان خوشی داشتند و زنی فهمیده و بادرایت بودند.
قسمتی از نامة شهید علم الهدی به خواهرش، در آستانة عید 1356
خواهر عزیزم!
ساعتی پیش داشتم مطالعه می کردم، به یک جمله رسیدم. در مورد این جملة زیبا فکر کردم و مناسب دیدم که نتیجة این ساعات فکر را که در آستانة شروع سال جدید بود، برایتان بنویسم.
«شاندل» shandel متفکر بزرگ اروپایی قرن بیستم، در مورد چگونگی زندگی انسان در قرن بیستم می گوید: «انسان این عصر، زندگی را وقف تهیة وسایل زندگی می کند.»
ما زندگی را در رنج می گذرانیم، تا راحتی و آسایش ایجاد کنیم. تمام عمر می دویم، به این امید که لحظاتی بنشینیم. تمام عمر زحمت می کشیم، تا استراحت کنیم و البته عمر می گذرد و راحتی و آسایش و نشستن و آرامش را لمس نمی کنیم و نمی یابیم؛ زیرا مرتباً از طریق اجتماع به ما نیاز های جدید تلقین می شود. نیاز های کاذب و مصنوعی که دائماً در آدم به وجود می آورند، به وسیلة تبلیغات است. قبلاً مثلاً با خاکستر دیگ را می شستید، امروز حتماً باید پودر… بخرید، بوردا می خرید، زن روز می خرید، نگاه می کنید، در فکر تهیة لباس ها و مدل های آن می افتید.
این جاست که به سخن عمیق محمد(ص) که «من یتشبه بقوم فهو منه» که از کلمة شبیه استفاده شده، اگر زندگی مان مثل اروپایی ها شد، اگر وضع لباسمان مثل مدل های ارائه داده شدة زن روز و بوردا و خانم… شد، خود نیز از نظر خصوصیات انسانی و درک و انتخاب راه زندگی به سوی او شدن میل کرده ایم.
غارت اصالت ها، منابع معنوی و از بین رفتن خصوصیات زندگی شرقی و یا اسلامی که عبارت از مصرف هرچه کم تر و تولید هرچه بیش تر به وسیلة عوامل آموزشی است، دگرگون می شود؛ چراکه اروپای صنعتی می بایست برای تولیدات اضافی خود، مصرف کننده پیدا کند. و چه کند که بتواند کالای مصرفی بدهد و مواد تولیدی بگیرد و منت هم بگذارد و خود را هم بالاتر و متمدن قلمداد کند و اگر هم سواری خواست، خر خوبی تربیت کرده باشد و…
ابتدا با استعمار فرهنگی، کار خود را آغاز می کند و سپس از یک خصیصة پاک و اصیل خدایی که به رسم امانت به انسان داده شده، استفاده می کند و آن، تنوع که شکلی از تکامل است، می باشد.
به نظر شما آیا انسان امروز بیش تر آسایش دارد یا انسان دیروز؟
پس همة نیروهایمان صرف فدا کردن آسایش زندگی، برای تهیة وسایل آسایش زندگی می شود. قربانی شدن آسایش زندگی، برای چه؟ برای تکامل؟ برای تعالی؟ برای رفتن به حقیقت؟ برای رسیدن به ایدآل های مقدس انسانی؟ برای تقرب و نزدیکی به بهترین دوست و یار او (الله) و…؟
نه! برای به دست آوردن وسایل آسایش زندگی. زیستن برای مصرف، مصرف برای زیستن. یک دور باطل، دور حماقت کار، استراحت، خوردن، خوابیدن؛ همین و بس!!!
… درست همان گونه می اندیشیم و همان گونه انتخاب می کنیم که فرهنگ مادی بورژوازی غرب به ما تحمیل کرده و معیار ارزش هامان بسته بندی شده از غرب می آید، اما خود نمی دانیم و نمی فهمیم و خیال می کنیم که اندیشه و فکرمان اسلامی است؛ در صورتی که اندیش های که قرآن به ما می خواهد بدهد، درست عکس آن است.
و ما تمام تلاشمان و ناراحتی هامان و رنج ها و حتی نوع احساس هامان در این است که بهتر زندگی کنیم؛ به جای اندیشیدن به این که چگونه باید زندگی کنیم و چرا؟ زندگی یعنی چه؟ تلاش برای چه؟ اصلا چرا زندگی کنیم؟ و به این ها توجه نداریم؛ چراکه نتوانستیم خود را از لجن فرهنگ بورژوازی نجات دهیم، از لجن مصرف بدون تولید، از لجن زندگی خلاصه شده در مادیات؛ و تمام نیرو های خلاق و نبوغ های سرشار را در وسیله خلاصه کردن، درست مثل کسی که پل های گذاشته تا خود را به پشت بام برساند، اما همین که پا روی پلکان اول گذاشت، آن قدر راجع به خودِ پله فکر کند، سوراخ سمبه های آن، رنگ آن و… که لحظ های خواهد رسید و مرگ گریبان او را فرا گرفت و هنوز در فکر این است که پله چوبی را تبدیل به فلزی یا فلزی را تبدیل به کائوچو یا طلا و یا… کند و در نتیجه، عمر تمام می شود و خود را به پشت بام نرسانده.
هدف او (الله) از آفرینش انسان، تکامل به سوی اوست و سرمایه های مادی را در اختیار انسان گذارده تا در خدمت آن هدف به کار بریم، اما… چگونه به دست خود، استعدادها و نبوغ هایمان را دفن می کنیم و در گورستان فراموشی رها می کنیم و به قول قرآن، زندگی مان کافرانه می شود.
به آیة 14 سورة «آل عمران» مراجعه کنید و دریابید که در این آیه نقش زن در تعیین جهت فکری و مسیر زندگی مرد و اجتماع، چگونه مطرح شده است. «الدنیا مزرعه الاخره»
منتظر پاسخ شما به سخن من
برادرتان از مشهد- حسین
از سال 42 که ساواک امام را دست گیر کرد، منزل پدری ام تبدیل به یک مرکز مبارزه شد. پدر سخنران های مبارز را از شهر های مختلف دعوت می کرد و هر هفته افرادی چون: شهید «مطهری»، شهید «بهشتی» و شهید «مفتح» می آمدند و در همان منزل برای مردم شهر سخنرانی می کردند؛
مادرم تعریف می کردند که به حیاط رفتم، امام مشغول قدم زدن در حیاط و گوش دادن به رادیو بودند. به زیرزمین رفتم و تعدادی موکت که آن جا بود، روی کولم گذاشتم، به حیاط آوردم، پهن کردم و به پرستارها گفتم: حالا بنشینید.
خانم امام هم چادر سر کردند و آمدند پیش آن ها.
به نظر شما آیا انسان امروز بیش تر آسایش دارد یا انسان دیروز؟
پس همة نیروهایمان صرف فدا کردن آسایش زندگی، برای تهیة وسایل آسایش زندگی می شود. قربانی شدن آسایش زندگی، برای چه؟ برای تکامل؟ برای تعالی؟ برای رفتن به حقیقت؟