متن مصاحبه با مادر شهید علم الهدی

بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین. ان تنصروا الله ینصرکم و یثبت اقدامکم. ما تمام خانواده‌های شهدا و مادرهای شهدا، زبانمان به ذکر خدا و شکر جاری است و ان شاءالله که خداوند در این صبر بزرگ ما را بیش از پیش ثابت قدم کند و یاری فرماید. من مادر شهید حسین علم‌الهدی هستم. او فرزند عالم بزرگوار آیه الله علم‌الهدی بود که سالها در نجف در خدمت امام بود و بعدها به دعوت مردم خوزستان به ایران بازگشت و مشغول فعالیت شد. حسین در خانه علم و تقوی به دنیا آمد و در مکتب پدر درس گرفت. در دوران و زمان معصیت و گناه، او چون پدرش سرسختانه با رژیم شاه مبارزه می‌کرد. فعالیتهای او حد و حصری نداشت و ساواک مدام در پی او بود و منزل ما را کنترل می‌کرد. از اوان کودکی در چهره‌اش نبوغ خاصی دیده می‌شد. در سپیده فجر روز وفات امام موسی بن جعفر(علیه‌السلام) به دنیا آمد و در خانه‌ای بزرگ شد که در هر حرکت، با دعا و قرآن نزدیکی و قرابت داشت.

در۶ سالگی به مدرسه رفت. در کنار درسش قرآن را آموخت و در ۸ سالگی قرآن را ختم کرد. در همان زمان بود که اقدام به بازکردن کلاس برای همسن و سالهایش نمود. چیزی نگذشت که کلاس قرآن او معروف شد و تعدادی زیادی را به خود جذب کرد. یک پسر۸ ساله، با آن صورت زیبایی که قرآن می‌خواند، کم کم پیر و جوان را به کلاسهایش جذب کرد و بدین ترتیب روزها به مدرسه می‌رفت و بعدازظهرها تا شب چند کلاس قرآن را تدریس می‌کرد. در آن دورانی که خود شما از وضعیت فرهنگی جامعه مطلعید، همین کودک ۸ ساله فعالیتش را آغاز کرد. کم کم کتابخانه‌ای تأسیس کرد و کتابهای دینی و مناسب سن بچه‌ها را در این کتابخانه قرار داد و شروع به نشر فرهنگ اسلام در اذهان جوانان و نوجوانان نمود. در زمانی به این فعالیتها مبادرت می‌ورزید که خود نوجوانی بیش نبود.

برای اولین بار چه زمانی و چگونه دستگیر شد؟

او چهارده ساله بود و در دبیرستان تحصیل می‌کرد که روز عاشورا خود و برادرش و دوستانش بازوبندهایی با نوشته «یا مولا یا صاحب الزمان» می‌بندند و دسته راه می‌اندازند. حسین با صدای بلند قرآن می‌خواند و حمید برادرش تفسیر می‌کند. اما مأموران شاه از این کار اینها جلوگیری کرده و به آنان می‌گویند : «چه کار می‌کنید؟ این چه سروصدایی است که راه انداخته‌اید؟» حسین در جواب می‌گوید : «ما سرباز امام زمان هستیم و می‌خواهیم روز عاشورا برای اباعبدالله(ع) عزاداری کنیم و کاردیگری نداریم».

به آنها گفته می‌شود که دور مجسمه شاه و میدان شهر دور بزنند، اما این بار نیز حسین می‌گوید : «ما بت‌پرست نیستیم، ما خدا پرستیم و عزاداران اباعبدالله(ع)» و به این ترتیب از این کار سر باز می‌زنند. همچنین در سن ۱۴ سالگی در هنگام نمایش سیرک مصری در اهواز که در آن رقاصه‌های مصری افکار را تخدیر می‌کردند، حسین را سر کلاس دستگیر می‌کنند و او را به مدت۴۰ روز در سلول انفرادی می‌اندازند و هر روز بدترین شکنجه‌ها را در مورد او روا می‌دارند. و در طول این مدت چهل روز به خانه ما زنگ می‌زدند که مادر حسین بیاید و چند سؤال را جواب بدهد تا حسین را آزاد کنیم. اما من هیچ گاه نرفتم، زیرا می‌خواستم با دشمن قرآن روبرو شوم. چون فرزند من جرمش خواندن قرآن به صدای بلند آن هم در روز شهادت مولا و سرور شهیدان حسین بن علی(ع) بود و من گفتم که حسین به راه قرآن و برای قرآن در آنجاست؟ خدا از او راضی است و من هم به رضای خدا راضیم. کینه‌ای که نسبت به خانواده ما داشتند، بیش از پیش شد و بعد از آن چهل روز، چهار ماه دیگر هم حسین در زندان ماند. در این مدت آنقدر او را شکنجه کرده بودند که آثارش تا لحظه شهادت نیز با او بود و هنوز کفشهای مخصوص به پا داشت. بعد از آزادی از زندان او را در مدرسه نمی‌پذیرفتند و با تعهد او را قبول کردند. زندان حسین را جدی تر و مبارزتر ساخته بود. پس از آزادی از زندان با تشکیل انجمن اسلامی و جلسه سخنرانی، جوانان سردرگم را به اسلام و مکتب دعوت می‌کردند. او راهش را بخوبی یافته و در مسیرش قرار گرفته بود و در مسیرش قرار گرفته بود و سرسختانه علیه رژیم شاهنشاهی فعالیت می‌کرد. مدام در رفت و آمد از شهری به شهر دیگر بود. ما چیزی از او نمی‌پرسیدیم. خودش هم چیزی نمی‌گفت. ما می‌دانستیم که طریق او طریق حق است. در طول تحصیلش فعالیتهایش روز به روز بیشتر می‌شد تا اینکه به عنوان شاگرد اول، دیپلمش را گرفت و دانشگاه هم قبول شد اما او را بخاطر سابقه مبارزاتیش نپذیرفتند. برای او دانشگاه فقط محل آموختن نبود و فرق نمی‌کرد که این آموختن در خانه باشد یا دانشگاه، به همین دلیل در اتاق کوچکش که مفروش حصیری داشت حدود یک سال به تفسیر نهج‌البلاغه پرداخت و بعد از این یک سال، کلاس نهج البلاغه‌اش را راه‌اندازی کرد و بزودی کلاس نهج‌البلاغه او نیز معروف شد. برای خواهران و برادران تدریس می‌کرد و این همزمان با اوایل انقلاب بود و مجدداً در دانشگاه مشهد نیز قبول شد. از همان بدو ورود به دانشگاه با حوزه علمیه مشهد تماس نزدیک داشت و با روحانیون مبارزی چون آقایان خامنه‌ای، طبسی و هاشمی نژاد آشنا شد. و دوسال نیز در دانشگاه مشهد در رشته تاریخ درس خواند، اما درس را رها کرد و به اهواز بازگشت و سپاه و دیگر ارگانها را بنیان گذاشت. بنیاد مستضعفان را پایه گذاری کرد. او یک لحظه آرام و قرار نداشت و همه‌اش در فکر فعالیت در مسیر حق و الهی بود. ناگفته نماند در زمانی که در دانشگاه مشهد بود گارد دانشگاه مشهد را آتش زد و همچنین پس از زلزله طبس نقش فعال داشت و هنگام ورود شاه معدوم و همسر فراریش به طبس، تظاهرات عظیمی علیه آنها ترتیب داد.

از خصوصیات اخلاقی او بگویید؟

او گل سرسبد فرزندان من بود. در خانه تقوی بزرگ شده بود اما او به نظر من و به نظر همه، چیز دیگری بود و با فرزندان دیگرم فرق داشت. پدرش معلم او بود و او را نیز درس علم و عمل داده بود. دنیا به نظر او فانی می‌آمد و چندان دل به دنیا نبسته بود که او را از مسیرش باز دارد و پرت کند. در هر حال و در هر زمان خود را سرباز امام زمان(ع) می‌دانست و بالاتر از همه خود را در هر حال و هر موقعیت در محضر خدا می‌دید. با وجود سن کمش او را فرمانده قرار داده بودند و می‌دانید که فرمانده بودن از هر جهت و هر بعد مورد نظر است. اما خلوص او برای خاص و عام مشخص شده بود و عشق و شورش نسبت به اسلام و امام و امت و جان فدایی او در این راه برای همه مشخص بود. در تمام درگیریها و محاصره‌هایی که توسط دشمن انجام گرفت، حسین حضور داشت و بعد از جریان (حصر سوسنگرد) و آزادسازی آن از دست بعثیون، او به هویزه رفت. غافل از اینکه دشمن داخلی، ضربه‌اش را به این عزیزان خواهد زد و چشم ندارد که این عزیزان جوان بی اسلحه را، پیروز ببیند.

اشاره به جریان خیانت بنی صدر کردید، امکان دارد در این زمینه بیشتر توضیح دهید؟

در زمان جنگ که بیشتر شهرهای خوزستان خالی از سکنه شد. مردم اهواز نیز شهر را ترک کردند. اما ما ماندیم و در تمام طول جنگ در اهواز بودیم. خیلی چیزها دیدیم و خیلی چیزها شنیدیم. بالاخص زمانی که خرمشهر با خیانت بنی صدر به دست آن از خدا بیخبران افتاد. زمانی که اهواز را نیز همانند خرمشهر می‌خواستند به دست بیگانگان بدهند، این شهید بزرگوار مصطفی چمران بود که به همراهی حسین و یارانش مردانه مقاومت کردند و دشمن را که تا ۵ کیلومتری اهواز پیش آمده بود، بیرون راندند و نگذاشتند که اهواز نیز همچون خرمشهر به دست بعثیون بیفتد. یکی دیگر از جنایات بنی صدر همین جریان هویزه بود که یاران امام (پیروان خط امام) را در صحنه کارزار بی اسلحه و بی پشتوانه جلو فرستاد و دشمن آنها را قیچی کرد و به شهادت رسانید.