چند خاطره کوتاه از مادر شهید علم الهدی

🔴در ۱۳، ۱۴ سالگی با همسر خواهر مرحومه‌اش که ۵ فرزند داشت و حدود ۲۰ سال اختلاف سنی، ازدواج می‌کند. در حالی که فرزند اول خواهر، یک سال از او بزرگتر بود و چهار فرزند دیگر نیز اختلاف سنی زیادی نداشتند!

پدرشان، روحانی‌ سرشناسی در خرم‌آباد بود. خان منطقه، فرزند بیماری داشت. در زمانی که عمده سفرها با اسب و الاغ بود و عده معدودی خودرو داشتند، فرزند را برای معالجه به خارج برده بود!
حاج‌آقا جواد، فرزند را شفا می‌دهد و خان به شکرانه، ملک وسیعی را به نام حاج‌آقا کرد. ملکی که فرودگاه خرم‌آباد بخشی از آن املاک بود! هرچند در زمان رضاخان، به بهانه اصلاح اراضی، آن را غصب کردند.

«بی‌بی‌ بتول جزائری» از خانه پدری با این وضع مالی، به خانه محقر طلبگی در نجف مهاجرت کرد…

و در ادامه صاحب 10 فرزند شد که سید حسین یکی از آنها بود…

🔴مادر می گفت که یک بار هم نشد حسین را بدون وضو شیر بدهم…

🔴دو سه سالگی حسین از پشت بوم افتاد روی گوش سمت چپش و بی هوش شد. برادر بزرگتر حسین او را به سرعت بلند می‌کند و دوان دوان به سمت دکتر می‌روند و مادر به دنبالش. مادر دائم می‌گفت یا امام حسین، حسینم رو از تو می‌خوام… یا امام حسین، حسینم رو به تو سپردم…

وبگاه جامع شهید علم الهدی | وبسایت جامع شهید سید حسین علم الهدی | چند خاطره کوتاه از مادر شهید علم الهدی

🔴بعد از تبعید امام در سال ۴۲، خطاب به شاه، روی یک پارچه بلند، طوماری می‌نویسد:
“اگر مسلمانی چرا مرجع ما را تبعید می‌کنی
اگر نیستی بگو تا ما تکلیف خودمان را بدانیم…”
خانم‌های زیادی زیر طومار را امضا می‌کنند…
بعد از مدتی، یک‌یکی امضای خود را خط می‌زنند؛ یک نام باقی می‌ماند تنها: بانو جزایری
متن طومار و امضای خود را در نامه‌‌ای یک‌نفره می‌نویسد و به تهران تلگراف می‌کند.

🔴حسین، سه بار توسط ساواک دستگیر شد. به ملاقات حسین در زندان نرفت. مبادا به دستگاه طاغوت ضعف نشان بدهد…

🔴برای دیدن سیدحسین با مادر به مشهد رفتیم. حسین دانشجوی دانشگاه مشهد بود.
در خیابان نیروهای رژیم شاه، به چهره حسین مشکوک می شوند و او را دستگیر می‌کنند.
حاج خانم با صلابت و اقتدار به مامور ساواک پرخاش می‌کند که ما زائر هستیم، چرا این پسر را دستگیر کرده اید، او را آزاد کنید، و… ما مسافر هستیم و این هم هندوانه ای است که خریدیم و می‌خواهیم ببریم و بخوریم…
ماموران با دیدن صلابت مادر، حسین را آزاد می‌کنند.
به خانه که رفتیم، هندوانه را باز می‌کردیم. صورتی‌صورتی بود!
حسین با خنده گفت: بفرما مادر! رنگ این هندوانه هم از ترس پریده!

🔴حاج صادق آهنگران می گوید که خبر پیدا شدن شهدای هویزه و حسین که آمد برای روضه‌خوانی منزل حاجیه‌خانم رفتم اما دیدم خود حاجیه‌خانم با شعر “گلی گم کرده ام می جویم او را…” میدان‌دار مجلس حسین شده….
لابلاي گریه‌ها مدام می‌گفت: افتخار می‌کنم…. افتخار می‌کنم…

🔴بعد از شهادت حسین، با حضرت ملاقات کردند.
-حاجیه‌خانم: حسین عازم حج بود اما شهید شد…
-امام: او به بالاتر از حج یعنی ملاقات‌ خدا رفت…

🔴سال ۶۲، بعد از ۳ سال در شرایطی که پیکر اکثر شهدای هویزه پیدا و شناسایی نشدند، پیکر فرزند عزیزش شناسایی شد و برگشت، تردید داشت که پیکر شهیدش را به شهر خودشان در فسا منتقل کند یا در بیابان‌های هویزه و در کنار سایر شهدا آرام بگیرد
خودش تعریف می‌کند: «مادر شهید سید حسین علم‌الهدی را دیدم؛ همدیگر را بغل کردیم و با گریه به هم تبریک می گفتیم پیدا شدن پسرانمان را.
حاج خانم علم الهدی که تردیدم را دید گفت: «این بچه‌ها با هم لباس رزم پوشیدند، دوشادوش هم جنگیدند، با هم شهید شدند و با هم پیدا شده‌اند. حالا هم شما اجازه بدهید از هم جدا نشوند و کنار یکدیگر بمانند…»
انگار آب ریختند روی آتش دلم.
فقط گفتم: فرخ را همینجا کنار همرزمانش بگذارید.»


🔴از آن مجتمع چند واحدی، فقط منزل ایشان تلفن داشت و در خانه هم که به‌ روی همه باز بود.
قبض تلفن آمده بود: ۱۶ هزار تومن!!
۱۶ هزار تومن دهه ۶۰!
مادر را سرزنش کردم که نباید اجازه می‌داید هی این خانم‌ها بیان و تلفن کنن! حالا پولش رو از کجا بیاریم بدیم و…
حاج خانم با خون‌سردی گفت: تو فکرش نباش
دوباره همان حرف‌ها را زدم…
حاج خانم با تاکید بیشتر گفت: گفتم تو فکرش نباش!
چند دقیقه بعد در زدند
رفتم دم در
یکی از آشنایان یک حواله آورده بود به مبلغ ۱۶ هزار تومن!
پيش حاج خانم اومدم و قضیه رو با ذوق‌زدگی تعریف کردم…
با خونسردی و خیلی عادی گفت: گفتم تو فکرش نباش

🔴 در مراسم سالگرد یکی از نزديکان خانمی آمده بود. گفت من همسایه حاجیه‌خانم بودم.
مادرم در فکر نمازخواندن من نبود…
حاجیه‌خانم که فهمید من ۹ سالمه اما نماز نمی‌خونم به من گفت هر روز بیا خونمون با هم نماز بخونیم…‌ خودش با من رکوع و سجود می‌رفت تا من نماز یاد گرفتم… بعد ۳۰ سال سر هر نماز می‌گم من مدیون حاجیه‌خانم هستم…


🔴حاجیه خانم، حاج آقا را خواب می‌بینند که در باغ بهشتی روی تختی نشسته اند
تخت دیگری روبروی ایشان خالی است
می‌پرسند این تخت خالی برای من است دیگر؟
جواب می‌دهند که خیر
-پس برای کیست؟
-‏بعدا می فهید…
چند روز بعد واقعه هویزه اتفاق می‌افتد…
بعد از آن افرادی زیادی می‌آمدند و با دلیل و مدرک و نشانی می‌گفتند که حسین زنده است و اسیرشده و خود ما او را دیدیم و مطمن هستیم و…
اما حاجیه خانم خونسرد بود…
می‌دانست حسینش شهید شده

وبگاه جامع شهید علم الهدی | وبسایت جامع شهید سید حسین علم الهدی | چند خاطره کوتاه از مادر شهید علم الهدی

🔴بعد از شهادت سید حسین، مادر تصمیم می‌گیرد به اتفاق مادران شهدا، به منزل شهدایی که به تازگی شهید شده اند بروند تا قوت قلبی برای ایشان باشند. حاج خانم در کنار سرزدن، مسائل مختلف این خانواده‌ها را پیگیری می‌کردند. مسائل مالی، ازدواج فرزندان، نامناسب بودن خانه، کمبود لباس، و…

🔴در یکی از روستاهای اطراف اهواز رسم بر این بود که همسر متوفی تا چند وقت حمام نمی‌رفت؛ حاجیه‌خانم نزدیک چهلم شهید، به خانه ایشان می‌رود، با همسر شهید صحبت می‌کند و راضی اش می‌کند که این رسم غلط را کنار بگذارد.
آب می‌آورد و سر همسر شهید رو می‌شویند…

🔴آخرین سفری که قبل از فوت حاج خانم، همراه ایشان بودم، دستهایشان را به هم می‌زند می‌گفتند:
الحمدلله از مال دنیا هیچی ندارم…

🔴عمر حاج خانم نسبت به خواهرهای خودش ۳۰ سال کمتر طول کشید…
بعد از ازدواج دختر آخرش مدام می‌ گفت
من دیگه کاري توی این دنیا ندارم…
فراق فرزند شهید، سخت است…

وبگاه جامع شهید علم الهدی | وبسایت جامع شهید سید حسین علم الهدی | چند خاطره کوتاه از مادر شهید علم الهدی

🔴حاج صادق آهنگران خبر فوت حاجیه‌خانم را به حضرت آقا می‌دهند.
حضرت آقا چند بار می‌گویند عجب… عجب…
حاج صادق علت تعجب را‌ می‌پرسند…
– اخیرا همسرم خواب ایشان را دیده بود… جایی بودند که مردم خدمت حضرت زهرا س می‌رسیدند. حاجیه خانم نقش واسطه داشتند و افراد با هماهنگی ایشان شرف‌یاب می‌شدند… دست آخر خود حاجیه‌خانم خدمت حضرت زهرا رفتند و دیگر برنگشتند…

🔴 در زمان فوت ساکن تهران بودند اما وصیت کردند که من را در هویزه دفن کنید… می‌خواهم اگر کسی خواست سر قبر من بیاید، به هویزه بیاید و آن جا رونق بگیرد…

🔴 مادر شهید علم الهدی اولین مادری بود که وصیت کرد تا در کنار فرزند شهیدش به خاک سپرده شود. سنتی که بعدها رواج پیدا کرد و پدرومادرهای شهدا در جوار فرزندانشان آرام گرفتند.